سلام به سایت جدیدترین اس ام اس ها عاشقانه بیاتو اس ام اس 7 خوش اومدی
امیدوارم لحاظت خوب وخوشی رو در این سایت سپری کنید .
برای پشتیبانی از ما اگه خواستید میتونیم تبادل بنر باهم داشته باشیم.
منتظرم خبرتون هستم .
بدورد.
خوش بگذره.
از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود. از نگاهش پیدا بود. تنها او میدانست.
چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود. به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او ، فکر او صدای او زندگی کرده بود.
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیاید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت: نه .
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
فرمانروایی که میکوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه میکنی؟
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و
خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.