تنهام (داستان عاشقانه)

ساخت كد آهنگ


سایت تفریح و سرگرمی تفریح روز



برای ورود به باحال ترین و با جنبه ترین های چت روم کلیک اینجا کنید
درباره ما
سلام به سایت جدیدترین اس ام اس ها عاشقانه بیاتو اس ام اس 7 خوش اومدی امیدوارم لحاظت خوب وخوشی رو در این سایت سپری کنید . برای پشتیبانی از ما اگه خواستید میتونیم تبادل بنر باهم داشته باشیم. منتظرم خبرتون هستم . بدورد. خوش بگذره.
جديدترين مطالب
آخرين مطالب
موضوعات
  • اس ام اس
  • اس ام اس آرزو
  • اس ام اس آشتی
  • اس ام اس انتظار
  • اس ام اس با موضوع خداوند
  • اس ام اس معرفت و به سلامتی
  • اس ام اس بارانی
  • اس ام اس بوسه
  • اس ام اس بی معرفتی
  • اس ام اس بی وفایی
  • اس ام اس تبریک ازدواج
  • اس ام اس تولد
  • اس ام اس سالگرد ازدواج
  • اس ام اس عید نوروز
  • اس ام اس تسلیت
  • اس ام اس تنهایی
  • اس ام اس تیکه دار
  • اس ام اس خداحافظی
  • اس ام اس خیانت
  • اس ام اس دلتنگی
  • اس ام اس دوستت دارم
  • اس ام اس رفاقتی
  • اس ام اس روز ازدواج
  • اس ام اس روز دختر
  • اس ام اس روز زن
  • اس ام اس روز پدر
  • اس ام اس روز مادر
  • اس ام اس روز نوجوان
  • اس ام اس سرکاری و خنده دار
  • اس ام اس سیزده به در
  • اس ام اس شب بخیر
  • اس ام اس شب یلدا
  • اس ام اس شکلک دار
  • اس ام اس صبح بخیر
  • اس ام اس ضد دختر
  • اس ام اس ضد پسر
  • اس ام اس عاشقانه
  • اس ام اس عید غدیر
  • اس ام اس عید فطر
  • اس ام اس عید قربان
  • اس ام اس غرور
  • اس ام اس فصل بهار
  • اس ام اس فوتبالی
  • اس ام اس ماه رمضان
  • اس ام اس ماه محرم
  • اس ام اس مهربانی
  • اس ام اس موفقیت
  • اس ام اس ناامیدی
  • اس ام اس نیمه شب
  • اس ام اس پ ن پ
  • اس ام اس پرسشی
  • اس ام اس چهار شنبه سوری
  • اس ام اس گرانی
  • اس ام اس ولنتاین
  • اس ام اس بی تربیتی
  • اس ام اس انحرافی
  • اس ام اس ضدحال
  • اس ام اس سربازی
  • اس ام اس لـــــری
  • اس ام اس تـــــرکی
  • اس ام اس رشـــتی
  • اس ام اس لات و لوت
  • اس ام اس غمگین
  • داستان
  • داستان آموزنده
  • داستان جالب
  • داستان عاشقانه
  • مطالب خواندنی
  • اشعار زیبا
  • اشعار عاشقانه
  • متن های عاشقانه
  • متن های زیبا
  • مطلب طنز
  • متن کارت عروسی
  • شعر عاشقانه غمگین
  • شکلک های متنوع برای زیبا سازی وبلاگ
  • تصاویر پ ن پ
  • تصاویر پ ن پ
  • اس ام اس و ومطالب ارسالی
  • مطلب ارسالی 1
  • آهنگ پیشواز ایرانسل
  • آهنگ پیشواز پ ن پ
  • احسان خواجه امیری
  • پویا بیاتی
  • حمید عسگری
  • رضا صادقی
  • علی عبدالمالکی
  • علی لهراسبی
  • محسن یگانه
  • مهدی احمدوند
  • مجیدخراطها
  • محسن چاووشی
  • شادمهر عقیلی
  • محمد علیزاده
  • مرتضی پاشایی
  • فریدون آسرایی
  • رضا صادقی
  • دانستنیها
  • آیا میدانید؟؟
  • دانستنیهای گوناگون
  • بیوگرافی خواننده ها
  • احسان خواجه امیری
  • آرش
  • امیرتتلو
  • افشین آذری
  • پویا بیاتی
  • حسین تهی
  • رضا پیشرو
  • رضا صادقی
  • بیژن مرتضوی
  • سیاوش قمشی
  • شهرام صولتی
  • شهرام شکوهی
  • شادمهر عقیلی
  • علی اصحابی
  • علی لهراسبی
  • علی عبدالمالکی
  • علی تکتا
  • علیرضا افتخاری
  • علیرضا روزگار
  • فریدون آسرایی
  • فرزاد فرزین
  • کامران و هومن
  • مهدی مقدم
  • محسن چاووشی
  • مجید خراطها
  • محسن یگانه
  • مهدی احمد وند
  • منصور
  • معین
  • مرتضی پاشایی
  • محمد علیزاده
  • یــــــــاس
  • ترفند های جالب
  • ترفند اینترنتی
  • ترفند گوشی
  • ترفند کامپیوتر
  • آموزش نرم افزار و کامپیوتر
  • آموزش فتوشاپ
  • آموزش ویندوز 7
  • آموزش ویندوز 8
  • نرم افزار کامپیوتر
  • مطالب جالب خواندنی
  • مطالب (1)
  • پست های فیسبوکی
  • قسمت 1
  • عکس های خنده دار
  • قسمت (1)
  • قسمت (2)
  • قسمت (3)
  • قسمت (4)
  • قسمت (5)
  • قسمت (6)
  • تک مطلب های خنده دار
  • قسمت (1)
  • قسمت (2)
  • قسمت (3)
  • تک مطلب های عاشقانه وغمگین
  • قسمت (1)
  • قسمت (2)
  • قسمت (3)
  • ترول های خنده دار
  • قسمت 1
  • قسمت 2
  • جوک فک و فامیله ماداریم؟
  • قسمت 1
  • قسمت 2
  • چیستان
  • قسمت 1
  • قسمت 2
  • قسمت 2
  • اس ام اس سنگین و معنی دار
  • قسمت 1
  • سکوت و عشق
  • قسمت (1)
  • اس ام اس سیگار
  • قسمت (1)
  • دانلود رمان های مختلف
  • قسمت (1)
  • عکس ها و فایل های خود سایت
  • قسمت (1)
  • مطالب با موضوع خدا
  • قسمت (1)
  • نویسندگان

    • )
    • )
    • mypanahgah.ir

    تنهام (داستان عاشقانه)


    یه روز بهم گفت:
    «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    یه روز دیگه بهم گفت:
    «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»
    یه روز دیگه گفت:
    «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه
    بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    یه روز تو نامه‌ش نوشت:
    «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»
    براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:
    «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
    براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:
    «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
    حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
    و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه
    (من هنوز هم خیلی تنهام)

    
    
    
    
    


    + نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1398ساعت 16:3 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    سیاوش و نیوشا (داستان عاشقانه)


    سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !
    اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !
    قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .
    ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !
    اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !
    ادامه داستان در ادامه مطلب
    من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .
    وقتی شب برگردم همون دم در میگه دوستم داری ؟ ! بریدم آقای قاضی ! بریدم . . .
    نیوشا فقط ۱۹ سال داشت و ۸ سال از سیاوش کوچکتر بود و شاید همین فاصله سنی اختلافشان را تشدید می کرد!
    توی این یک سالی که ازدواج کرده بودند،سیاوش همه سعیش را کرده بود که نیوشا این افکار را از خودش دور کند ولی فایده ای نداشت !
    روز به روز بدتر می شد و اختلاف هایشان بیشتر. . .
    تا اینکه دیدند زندگی هر روزه زیر یک سقف با دعوا دارد هر دویشان را پیر و خسته می کند !
    به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفته بودند . . .
    سیاوش همچنان داشت اس ام اس می داد که قاضی برگشت و گفت : آقای محترم ! پنج دقیقه به اینجا گوش کنید !
    اون گوشی رو بزارید کنار ! دارم دفتر زندگی مشترکتون رو می بندم،اونوقت شما هی سرت تو گوشیته ؟ !
    این را که گفت سیاوش هول شد و اس ام اس را هول هولکی فرستاد !
    داشت با نیما دوستش اس ام اس بازی می کرد ؛ نیما داشت سعی می کرد که سیاوش را از طلاق منصرف کند . . .
    ناگهان صدای گوشی نیوشا آمد ! دستش را برد توی کیفش و با تعجب پیامکی را که رسیده بود خواند :
    چیکارش کنم نیما ؟ من عاشقشم ، ولی وقتی نمی خواد باورم کنه میزارم بره ، شاید وقتی ازم جدا بشه خوشبخت تر زندگی کنه !
    الان کنارمه ، دلم میخواد بهش بگم نیوشا طلاق نگیریم ! دلم میخواد فریاد بزنم بخدا عاشقتم دوستت دارم ، ولی . . .
    بلافاصله چشمهای نیوشا برق زد و با صدایی لرزان گفت :
    آقای قاضی ! خواهش می کنم یه لحظه دست نگهدارید ! من ، من می خوام با سیاوش بمونم و دوباره با عشق زندگی کنم !
    .
    .
    .
    * قاضی سیاوش را هول کرده بود و او به جای نیما اس ام اس را برای نیوشا که اسمشان کنار هم بود اشتباهی فرستاده بود !
     
    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: سیاوش و نیوشا (داستان عاشقانه),

    + نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1398ساعت 15:59 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه (رنگ عشق)

    دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس **** گاه تو خواهم شد »


    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست


    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »


    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست


    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه (رنگ عشق),

    + نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1398ساعت 13:3 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه (شب عروسی)

    شب عروسیه، آخره شبه ،
    خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر
    شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از
    نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم
    ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر
    مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک
    زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش
    لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه
    کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را
    که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و
    می خونه :


    سلام عزیزم. دارم برات
    نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو
    تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم
    میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم
    تونستم باهات حرف بزنم.


    دیدی بهت گفتم
    باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم
    چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ،
    یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم
    تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو
    با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند.
    علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند
    سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از
    جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که
    دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون،
    یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون
    بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد
    بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.



    یادمه روزی که بابام
    خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه
    کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی
    که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم
    گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من
    نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما
    را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود
    که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه
    تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو
    از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم
    ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین
    جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش
    بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم
    دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می
    لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….




    پدر مریم نامه تو
    دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.
    سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش
    شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه
    نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو
    هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه
    کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو
    برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده
    بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه
    دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ
    دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم
    اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه (شب عروسی),

    + نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1398ساعت 13:1 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستانی از بخشندگی کوروش کبیر

    روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند.

    آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود.

    کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او،

     

     

    بقیه در ادامه ی مطلب ....

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستانی از بخشندگی کوروش کبیر,

    + نوشته شده در یک شنبه 1 دی 1398ساعت 14:6 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    خیلی دوستت دارم

     

    دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود..
     
    یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند

    موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید
     
    صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده…
     
    دختره شوکه شد و چشم پر از اشک

    بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت..
     
    پسره نوشته بود… تصادف کردم

    با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون

    لطفا بیا پائین میخوام برای آخرین بار ببینمت…

    «خیلی خیلی دوستت دارم»
    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: خیلی دوستت دارم, اس ام اس اس ام اس عاشقانه , SMS اس ام اس عاشقانه , دانلود اس ام اس اس ام اس عاشقانه , اس ام اس جديد اس ام اس عاشقانه , تازه ترين اس ام اس اس ام اس عاشقانه , اس ام اس مناسبت اس ام اس عاشقانه , اس ام اس جديد اس ام اس عاشقانه , سئس اس ام اس عاشقانه , دانلود اس ام اس عاشقانه , دانلود اس ام اس اس ام اس عاشقانه , دانلود کتاب اس ام اس عاشقانه , دانلود کتاب موبايل اس ام اس عاشقانه , دانلود کتاب هاي اس ام اس عاشقانه , دانلود برنامه اس ام اس اس ام اس عاشقانه , ,

    + نوشته شده در یک شنبه 1 دی 1398ساعت 1:15 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه رسیدن به عشق

    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
     
     
    سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
     

     دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
     
    یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
     
    پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
    می کشند .

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه رسیدن به عشق,

    + نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398ساعت 13:49 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه دیوانگی عشق

    زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

    ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

    ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

    چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

    ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

    همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

    خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

    اصالت به ميان ابر ها رفت.

    هوس به مرکز زمين راه افتاد.

    دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

    آرام آرام همه قايم شده بودند و

    ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

    تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

    ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

    ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

    همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

    بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

    ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

    ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

    صدای ناله ای بلند شد.

    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

    شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

    ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

    حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

    و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند .

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه دیوانگی عشق,

    + نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398ساعت 13:38 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه کوروش کبیر

    دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

     کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

     زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

    برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

     بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه کوروش کبیر,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 19:4 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه پیرمرد زیبا

     

    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
    دوستدار تو پدر
    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
    ۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
    پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
    پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
    مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید.

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه پیرمرد زیبا ,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 19:0 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان عاشقانه ثروت و موفقیت

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
    زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
    زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
    فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
    پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

    آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان عاشقانه ثروت و موفقیت,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 18:57 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان دختر عاشق

    دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس **** گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست

    ***
    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان دختر عاشق,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 18:56 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"

    داستان دختر و پسر عاشق

     

    یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

    چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

    دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

    تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
    چطور میتونی بگی عاشقمی؟

    من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
    ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

    باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
    صدات گرم و خواستنیه،

    همیشه بهم اهمیت میدی،

    دوست داشتنی هستی،

    با ملاحظه هستی،

    بخاطر لبخندت،

    دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

    پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


    عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

    نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

    گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

    گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
    اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

    اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

    عشق دلیل میخواد؟

    نه!معلومه كه نه!!

    پس من هنوز هم عاشقتم

    
    
    
    
    


    برچسب‌ها: داستان دختر و پسر عاشق,

    + نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1398ساعت 17:19 توسط Mohammad
    لطفا در مورد اين مطلب نظر بزاريد"
    صفحات ديگر وبلاگ:<>

    صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

    جدیدترین مطالب
    مطالب ویژه
    بنر سایت
    بـــــــــــنر سایت
    

    60*468
    امکانات

    RSS

    POWERED BY
    MyPanahGah